شماره ١٧٩: اي فداي قامتت هر سرو بستاني که هست

اي فداي قامتت هر سرو بستاني که هست
در حيا از چشم من هر ابر نيساني که هست
باز داده خط بخون وز شرمساري گشته آب
جام ياقوت ترا هر راح ريحاني که هست
نرگس سرمست مخمور تو بيمارست از آن
سر در افکندست زلفت از پريشاني که هست
خاتم لعل ترا چون شد مسخر ملک جم
صيد زلفت گشت هر ديو سليماني که هست
راستي را بنده شمشاد بالاي توام
ورنه من آزادم از هر سرو بستاني که هست
لشکر عشق توام تا خيمه زد در ملک دل
کس درو منزل نمي سازد ز ويراني که هست
چون شود ياقوت لؤلؤ پرورت گوهرفشان
آب گردد از حيا هر گوهر کاني که هست
هندوي آتش پرست کافر زلفت مقيم
خون خلقي مي خورد از نا مسلماني که هست
در دلت مهر از چه رو جويم چو مي دانم که چيست
بنده را بيدل چرا گوئي چو مي داني که هست
ناشنيده از کمال حسن ليلي شمه ئي
عيب مجنون مي کند دانا ز ناداني که هست
چشم خواجو چون شود دور از رخت گوهرفشان
اوفتد خون در دل هر لعل رماني که هست
روح را در حالت آرد چون شود دستانسراي
بلبل بستان طبعش از خوش الحاني که هست