شماره ١٧١: سحاب سيل فشان چشم رودبار منست

سحاب سيل فشان چشم رودبار منست
سموم صاعقه سوز آه پرشرار منست
غم ار چه خون دلم مي خورد مضايقه نيست
که اوست در همه حالي که غمگسار منست
هلال اگر چه به ابروي يار مي ماند
ولي نمونه ئي از اين تن نزار منست
چو اختيار من از کاينات صحبت تست
گمان مبر که جدائي باختيار منست
خيال لعل تو هر جا که مي کنم منزل
مقيم حجره چشم گهر نگار منست
کنار چون کنم از آب ديده گوهر شب
بآرزوي تو تا روز در کنار منست
مرا ز ديده مي فکن که آبروي محيط
ز فيض مردمک چشم در نثار منست
فرونشان بنم جام گرد هستي من
اگر غبار حريفان ز رهگذر منست
طمع مدار که خواجو ز يار برگردد
که از حيات ملول آمدن نه کار منست