شماره ١٧٠: بوقت صبح مي روشن آفتاب منست

بوقت صبح مي روشن آفتاب منست
بتيره شب در ميخانه جاي خواب منست
اگر شراب نباشد چه غم که وقت صبوح
دو چشم اشک فشان ساغر شراب منست
وگر کباب نيابم تفاوتي نکند
بحکم آنکه دل خونچکان کباب منست
براه باديه اي ساربان چه جوئي آب
که منزلت همه در ديده پر آب منست
مرا مگوي که برگرد وترک ترکان گير
که گر چه راه خطا مي روم صواب منست
چگونه در تو رسم تا ز خود برون نروم
چرا که هستي من در ميان حجاب منست
بيا که بي تو رسم تا زخود برون نروم
چرا که هستي من در ميان حجاب منست
بيا که بي تو ملولم ز زندگاني خويش
که در فراق رخت زندگي عذاب منست
تو گنج لطفي و دانم کزين بتنگ آئي
که روز و شب وطنت در دل خراب منست
خروش و ناله خواجو و بانگ بلبل مست
نواي باربد و نغمه رباب منست