شماره ١٦٩: روز رخسار تو ماهي روشنست

روز رخسار تو ماهي روشنست
خال هندويت سياهي روشنست
منظر چشمم که خلوتگاه تست
راستي را جايگاهي روشنست
گر برويت کرده ام تشبيه ماه
شرمسارم کاين گناهي روشنست
مه برخسارت پناه آرد از آنک
روي تو پشت و پناهي روشنست
بت پرستانرا رخ زيباي تو
روز محشر عذر خواهي روشنست
موي و رويت روز و شب در چشم ماست
زانکه گه تاريک و گاهي روشنست
گر کنم دعوي که اشکم گوهرست
چشم من بر اين گواهي روشنست
مي پزد سوداي درباني تو
خسرو انجم که شاهي روشنست
يوسف مصر مرا چاه زنخ
گر چه دلگيرست چاهي روشنست
ذره ئي خواجو قدم بيرون منه
از ره مهرش که راهي روشنست