شماره ١٦٨: گفتم که چرا صورتت از ديده نهانست

گفتم که چرا صورتت از ديده نهانست
گفتا که پري را چکنم رسم چنانست
گفتم که نقاب از رخ دلخواه برافکن
گفتا مگرت آرزوي ديدن جانست
گفتم همه هيچست اميدم ز کنارت
گفتا که ترا نيز مگر ميل ميانست
گفتم که جهان بر من دلتنک چه تنگست
گفتا که مرا همچو دلت تنک دهانست
گفتم که بگو تا بدهم جان گرامي
گفتا که ترا خود ز جهان نقد همانست
گفتم که بيا تا که روان بر تو فشانم
گفتا که گدا بين که چه فرمانش روانست
گفتم که چنانم که مپرس از غم عشقت
گفتا که مرا با تو ارادت نه چنانست
گفتم که ره کعبه بميخانه کدامست
گفتا خمش اين کوي خرابات مغانست
گفتم که چو خواجو نبرم جان ز فراقت
گفتا برو اي خام هنوزت غم آنست