شماره ١٦٢: اگر چه بلبل طبعم هزار دستانست

اگر چه بلبل طبعم هزار دستانست
حديث من گل صد برگ گلشن جانست
ز بيم چنگل شاهين جان شکار فراق
دلم چو مرغ چمن روز و شب در افغانست
چو تاب زلف عروسان حجله خانه طبع
روان خسته ام از دست دل پريشانست
چو از سر قلمم برگذشت آب سياه
سفينه ساز و مينديش ازينکه طوفانست
کسي که ملکت جم پيش همتش بادست
اگر نظر بحقيقت کني سليمانست
دواي دل ز دواخانه محبت جوي
که نزد اهل مودت وراي درمانست
دل خراب من از عشق کي شود خالي
چرا که جايگه گنج کنج ويرانست
چو چشمه خضر ار شعر من روان افزاست
عجب مدار که آن عين آن حيوانست
ورش بمصر چو يوسف عزيز مي دارند
غريب نيست که اورنگ ماه کنعانست
نه هر که تيغ زبان مي کشد جهانگيرست
نه هر که لاف سخن مي زند سخندانست
اگر ز عالم صورت گذشته ئي خواجو
بگير ملکت معني که مملکت آنست