شماره ١٥٦: اين چنين صورت گر از آب و گلست

اين چنين صورت گر از آب و گلست
چون بمعني بنگري جان و دلست
نرگسش خونخواره ئي بس دلرباست
سنبلش شوريده ئي بس پر دلست
هندوي زلفش سيه کاري قويست
زنگي خالش سياهي مقبلست
هر چه گفتم جز ثنايش ضايعست
هر چه جستم جز رضايش باطلست
تا برفت از چشم من بيرون نرفت
زانکه برآن روانش منزلست
خاطرم با يار ودل با کاروان
ديده بر راه و نظر بر محملست
دل کجا آرام گيرد در برم
چون مرا آرام دل مستعجلست
مي روم افتان و خيزان در پيش
گر چه ز آب ديده پايم درگلست
من ميان بحر بي پايان غريق
آنکه عيبم مي کند برساحلست
دوستان گويند خواجو صبر کن
چون کنم کز جان صبوري مشکلست