شماره ١٤٩: اي بر عذار مهوشت آن زلف پرشکست

اي بر عذار مهوشت آن زلف پرشکست
چون زنگئي گرفته بشب مشعلي بدست
وي طاق آسماني محراب ابرويت
پيوسته گشته خوابگه جادوان مست
همچون بلال برلب کوثر نشسته است
خال لب تو گر چه سياهيست بت پرست
بنشستي و فغان ز دل ريش من بخاست
قامت بلند و دسته ريحان تازه پست
مشنو که از تو هست گزيرم چرا که نيست
يا نيست از تو محنت و رنجم چرا که هست
سروي براستي چو تو از بوستان نخاست
برخاستي و نيش غمم در جگر نشست
صد دل شکار آهوي صياد شيرگير
صد جان اسير عنبر عنبرفشان مست
مخمور سر ز خاک برآرد بروز حشر
مستي که گشت بيخبر از باده الست
نگشاد چشم دولت خواجو بهيچ روي
تا دل برآن کمند گره در گره نبست