شماره ١٤٦: بيش ازين بي همدمي در خانه نتوانم نشست

بيش ازين بي همدمي در خانه نتوانم نشست
بر اميد گنج در ويرانه نتوانم نشست
در ازل چون با مي و ميخانه پيمان بسته ام
تا ابد بي باده و پيمانه نتوانم نشست
ايکه افسونم دهي کز مار زلفش سر مپيچ
بر سر آتش بدين افسانه نتوانم نشست
مرغ جان را تا نسوزد ز آتش دل بال و پر
پيش روي شمع چون پروانه نتوانم نشست
در چنين دامي که نتوان داشت اوميد خلاص
روز و شب در آرزوي دانه نتوانم نشست
منکه در زنجيرم از سوداي زلف دلبران
بي پريروئي چنين ديوانه نتوانم نشست
آتش عشقش دلم را زنده مي دارد چو شمع
ورنه زينسان مرده دل در خانه نتوانم نشست
يکنفس بي اشک مي خواهم که بنشينم وليک
در ميان بحر بي دردانه نتوانم نشست
اهل دل گويند خواجو از سر جان برمخيز
چون نخيرم زانکه بي جانانه نتوانم نشست