شماره ١٤٥: بوقت صبح چو آن سرو سيمتن بنشست

بوقت صبح چو آن سرو سيمتن بنشست
ز رشک طلعت او شمع انجمن بنشست
فشاند سنبل و چون گل زغنچه رخ بنمود
کشيد قامت و چون سرو در چمن بنشست
ز برگ لاله سيراب و شاخ شمشادش
بريخت آب گل و باد نارون بنشست
نشست و مشعله از جان بيدلان برخاست
برفت و مشعله عمر مرد و زن بنشست
بگوي کان مگس عنبرين ببوي نبات
چرا برآن لب لعل شکرشکن بنشست
چه خيزدار بنشيني که تا تو خاسته ئي
کسي نديد که يکدم خروش من بنشست
مگر بروي تو بينم جهان کنون که مرا
چراغ اين دل تاريک ممتحن بنشست
خبر بريد بخسرو که در ره شيرين
غبار هستي فرهاد کوهکن بنشست
ز خانه هيچ نخيزد سفر گزين خواجو
که شمع دل بنشاند آنکه در وطن بنشست