شماره ١٤٠: ترا که نرگس مخمور و زلف مهپوشست

ترا که نرگس مخمور و زلف مهپوشست
وفا و عهد قديمت مگر فراموشست
ز شور زلف تو دوشم شبي دراز گذشت
اگر چه زلف سياهت زيادت از دوشست
بقصد خون دل من کمان ابرو را
کشيده چشم تو پيوسته تا بناگوشست
ز تيره غمزه عاشق کش تو ايمن نيست
و گرنه هندوي زلفت چرا زره پوشست
کنار سبزه سيراب و طرف جوي مجوي
ترا که سبزه براطراف چشمه نوشست
چگونه گوش توان کرد پند صاحب هوش
مرا که قول مغني هنوز در گوشست
حديث حسن بهاران ز هوشياران پرس
چرا که بلبل بيچاره مست و مدهوشست
زبان سوسن آزاد بين که هست دراز
وليک برخي آزاده ئي که خاموشست
دو چشم آهوي شيرافکنش نگر خواجو
که همچو بخت تو در عين خواب خرگوشست