شماره ١٣٩: از لعل آبدار تو نعلم برآتشست

از لعل آبدار تو نعلم برآتشست
زان رو دلم چو زلف سياهت مشوشست
ديشب بخواب زلف خوشت را کشيده ام
زانم هنوز رشته جان در کشاکشست
هر لحظه دل به حلقه زلفت کشد مرا
يا رب کمند زلف سياهت چه دلکشست
چون لعل آبدار تو از روي دلبري
آبيست عارض تو که در عين آتشست
ساقي بده ز جام جم ارباب شوق را
آن مي که در پياله چو خون سياوشست
گر بگذرد ز جوشن جانم عجب مدار
پيکان غمزه تو که چون تير آرشست
تا نقش بست روي ترا نقش بند صنع
در چشم من خيال جمالت منقشست
آن مشک سوده يا خط مشکين دلبرست
وان آفتاب يا رخ زيباي مهوشست
خواجو اگر چه روضه خلدست بوستان
گلزار و بوستان برخ دوستان خوشست