شماره ١٣٧: آن نه رويست مگر فتنه دور قمرست

آن نه رويست مگر فتنه دور قمرست
وان نه زلفست و بنا گوش که شام و سحرست
ز آرزوي کمرت کوه گرفتم هيهات
کوه را گرچه ز هر سوي که بيني کمرست
مردم چشمم ارت سرو سهي مي خواند
روشنم شد که همان مردم کوته نظرست
اشک را چونکه بصد خون جگر پروردم
حاصلم از چه سبب زو همه خون جگرست
نسبت روي تو با ماه فلک مي کردم
چو بديدم رخ زيباي تو چيز دگرست
حيف باشد که بافسوس جهان مي گذرد
مگذر اي جان جهان زانکه جهان برگذرست
اشک خونين مرا کوست جگر گوشه دل
زين صفت خوار مداريد که اصلي گهرست
قصه آتش دل چون به زبان آرم از آنک
شمع اگر فاش شود سر دلش بيم سرست
هر کرا شوق حرم باشد از آن ننديشد
که ره باديه از خار مغيلان خطرست
گر بشمشير جفا دور کني خواجو را
همه سهلست ولي محنت دوري بترست
همه سرمستيش از شور شکر خنده تست
شور طوطي چه عجب گر ز براي شکرست