شماره ١٣٦: بوستان طلعتش را نوبهاري ديگرست

بوستان طلعتش را نوبهاري ديگرست
چشمم از عکس جمالش لاله زاري ديگرست
از ميان جان من هرگز نمي گيرد کنار
گر چه هر ساعت ميانش در کناري ديگرست
تا لب ميگون او در داد جان را جام مي
چشم مست نيم خوابش را خماري ديگرست
عاشقانرا با طريق زهد و تقوي کار نيست
زاهدي در مذهب عشاق کاري ديگرست
ايکه در حسن و لطافت در جهانت يار نيست
تا نپنداري که ما را جز تو ياري ديگرست
زلف مشکينت چرا آشفته شد چون کار من
يا ترا کاريست کو آشفته کاري ديگرست
بارها گفتم که دل برگيرم از مهرت وليک
بار عشقت بر دلم اين بار باري ديگرست
گرچه چين پيوسته در ابروي مشکينت خطاست
در خم زلف تو هر چين زنگباري ديگرست
شيرمردانرا اگر آهو شکارست اين عجب
کاهوي چشم ترا هر دم شکاري ديگرست
از جهان خواجو طريق عاشقي کرد اختيار
بختيار آنکس که او را اختياري ديگرست