شماره ١٢٨: گفتمش روي تو صد ره ز قمر خوبترست

گفتمش روي تو صد ره ز قمر خوبترست
گفت خاموش که آن فتنه دور قمرست
گفتم آن زلف و جبينم بچنين روز نشاند
گفت کان زلف و جبين نيست که شام و سحرست
گفتم اي جان جهان از من مسکين بگذر
گفت بگذر ز جهان زانکه جهان بر گذرست
گفتمش قد بلندت بصنوبر ماند
گفت کاين دلشده را بين که چه کوته نظرست
گفتمش خون جگر چند خورم در غم عشق
گفت داروي دلت صبر و غذايت جگرست
گفتمش درد من از صبر بتر مي گردد
گفت درد دل اين سوخته دلمان تبرست
گفتمش ناله شبهاي مرا نشيندي
گفت از افغان توام شب همه شب دردسرست
گفتمش کار من از دست تو در پا افتاد
گفت اين سر سبک امروز ز دستي دگرست
گفتمش کام دل خسته خواجو لب تست
گفت شک نيست که کام دل طوطي شکرست