شماره ١٢٥: سحر بگوش صبوحي کشان باده پرست

سحر بگوش صبوحي کشان باده پرست
خروش بلبله خوشتر زبانک بلبل مست
مرا اگر نبود کام جان وعمر دراز
چه باک چون لب جانبخش و زلف جانان هست
اگر روم بدود اشک و دامنم گيرد
که از کمند محبت کجا تواني جست
امام ما مگر از نرگس تو رخصت يافت
چنين که مست بمحراب مي رود پيوست
ز بسکه در رمضان سخت گفت عالم شهر
چو آبگينه دل نازک قدح بشکست
چگونه از رجام شراب برخيزد
کسي که در صف رندان دردنوش نشست
بمحشرم ز لحد بي خبر برانگيزند
بدين صفت که شدم بيخود از شراب الست
عجب نباشد اگر آب رخ بباد رود
مرا که باد بدستست و دل برفت از دست
کنون ورع نتوان بست صورت از خواجو
که باز بر سر پيمانه رفت و پيمان بست