شماره ١٢٠: چو از برگ گلش سنبل دميدست

چو از برگ گلش سنبل دميدست
ز حسرت در چمن گل پژمريدست
به عشوه توبه شهري شکستست
به غمزه پرده خلقي دريدست
ز روبه بازي چشم چو آهوش
دلم چون آهوي وحشي رميدست
چه رويست آنکه در اوصاف حسنش
کمال قدرت بيچون پديدست
چو نقاش ازل نقش تومي بست
ز کلکش نقطه ئي بر گل چکيدست
تو گوئي در کنارت مادر دهر
بشير بيوفائي پروريدست
ز گلزار جنان رضوان بصد سال
گلي چون عارض خوبت نچيدست
پريشانست زلفت همچو حالم
مگر حال پريشانم شنيدست
مسلمانان چه زلفست آن که خواجو
بدان هندوي کافر بگرويدست