شماره ١٠٦: ايکه زلف سيهت برگل روي آشفتست

ايکه زلف سيهت برگل روي آشفتست
زآتش روي تو آب گل سوري رفتست
در دهانت سخنست ار چه بشيرين سخني
لب شکر شکنت عذر دهانت گفتست
همچو خورشيد رخ اندر پس ديوار مپوش
زانکه کس چشمه خورشيد به گل ننهفتست
دل گم گشته که بر خاک درت مي جستم
گوئيا زلف تو دارد که بسي آشفتست
چون توانم که ز کويت بملامت بروم
کاب چشم آمده و دامن من بگرفتست
از سر زلف درازت نکنم کوته دست
که بهر تار سر زلف تو ماري خفتست
احتياجت به چمن نيست که بر سرو قدت
گل دميدست و همه ساله بهار اشکفتست
بسکه خواجو همه شب خاک سر کوي ترا
بدو چشم آب فشاندست و بمژگان رفتست
گر کسي گفت که شعرش گهر ناسفتست
چه زند گوهر ناسفته که گوهر سفتست