شماره ١٠٣: کارم از دست دل فرو بستست

کارم از دست دل فرو بستست
عقلم از جام عشق سرمستست
زلف او در تکسرست وليک
دل شوريده حال من خستست
با دلم کس نمي کند پيوند
بجز از حاجبش که پيوستست
هر کجا در زمانه دلبنديست
دل در آن زلف دلگسل بستست
يا رب اين حوري از کدام بهشت
همچو مرغ از چمن برون جستست
با منش هر که ديد مي گويد
فتنه بنگر که با که بنشستست
عجب از سنبل تو مي دارم
که چه شوريده زبر دستست
دل ريشم چو در غمت خون شد
مردم ديده دست ازو شستست
گرچه بگسسته ئي دل از خواجو
بدرستي که عهد نشکستست