شماره ١٠٢: ايکه لبت آب شکر ريختست

ايکه لبت آب شکر ريختست
بر سمنت مشگ سيه بيختست
نقش ترا خامه نقاش صنع
بر ورق جان من انگيختست
ساقي از آن آب چو آتش بيار
کاتش دل آب رخم ريختست
با تو محالست برآميختن
گرچه غمت با گلم آميختست
در سر زلف تو ز آشفتگي
باز بموئي دلم آويختست
خانه دل عشق بتاراج داد
عقل ازين واقعه بگريختست
خون دل از ديده خواجو مگر
عقد ثرياست که بگسيختست