شماره ٩١: هيچ مي داني چرا اشکم ز چشم افتاده است

هيچ مي داني چرا اشکم ز چشم افتاده است
زانک پيش هرکسي راز دلم بگشاده است
کارم از دست سر زلف تو در پاي اوفتاد
چاره کارم بساز اکنون که کار افتاده است
هر زمان از اشک ميگون ساغرم پر مي شود
خون دل نوشم تو پنداري مگر کان باده است
بيوفائي چون جهان دل بر تو نتوانم نهاد
اي خوشا آنکس که او دل بر جهان ننهاده است
حيرت اندر خامه نقاش بيچونست کو
راستي در نقش رويت داد خوبي داده است
از سرشکت آب رويم پيش هر کس زان سبب
بر دو چشمش جاي مي سازم که مردم زاده است
دست کوته کن چو خواجو از جهان آزاده وار
سرو تا کوتاه دستي پيشه کرد آزاده است