شماره ٩٠: روي زمين و خون دلم نم گرفته است

روي زمين و خون دلم نم گرفته است
پشت فلک ز بار غمم خم گرفته است
اشکم چه ديده است که مانند خونيان
پيوسته دامن من پرغم گرفته است
مسکين دلم که حلقه آن زلف تابدار
بگرفت و غافلست که ارقم گرفته است
انفاس روح مي دمد از باد صبحدم
گوئي که بوي عيسي مريم گرفته است
چون جام مي گرفت نگارم زمانه گفت
خورشيد بين که ماه محرم گرفته است
همدم بجز صراحي و جام شراب نيست
خرم کسي که دامن همدم گرفته است
هر کو ز دست يار گرفتست جام مي
روشن بدان که مملکت جم گرفته است
ملک دلم گرفت و بجورش خراب کرد
آري غريب نيست مگر کم گرفته است
خواجو ز پا درآمد و هيچش بدست نيست
جز دامن اميد که محکم گرفته است
از وي متاب روي که مانند آفتاب
تيغ زبان کشيده و عالم گرفته است