شماره ٧٦: کار ما بي قد زيبات نمي آيد راست

کار ما بي قد زيبات نمي آيد راست
راستي را چه بلائيست که کارت بالاست
چون قد سرو خرام تو بگويم سخني
در چمن سرو ببالاي تو مي ماند راست
بخطا مشک ختن لاف زد از خوش بوئي
با سر زلف تو پيداست که اصلش ز ختاست
زير هر موي چو زنجير تو ديوانه دليست
روي بنماي که چندين دل خلقت ز قفاست
با تو يکتاست هنوز اين دل شوريده من
چون سر زلف کژت قامتم ار زانک دوتاست
رسم باشد که بانگشت نمايند هلال
ابرويت چون مه نوزان سبب انگشت نماست
نرگس جادوي مست تو بهنگام صبوح
فتنه ئي بود که از خواب صبوحي برخاست
متحير نه در آن شکل و شمايل شده ام
حيرتم در قلم قدرت بيچون خداست
بحقيقت نه مجازست بمعني ديدن
صورتي را که درو نور حقيقت پيداست
نبود شرط محبت که بنالند از دوست
زانک هر درد که از دوست بود عين دواست
خواجو ار زانک ترا منصب لالائي نيست
زاده طبع ترا لؤلؤ لالا لالاست