شماره ٧٤: گر نه مرغ چمن از همنفس خويش جداست

گر نه مرغ چمن از همنفس خويش جداست
همچو من خسته و نالنده و دل ريش چراست
آن چه فتنه ست که در حلقه رندان بنشست
وين چه شورست که از مجلس مستان برخاست
گر از آن سنبل گلبوي سمن فرسا نيست
چيست اين بوي دلاويز که با باد صباست
تا برفتي نشدي از دل تنگم بيرون
گر چه تحقيق ندانم که مقام تو کجاست
شادي وصل نبايد من دلسوخته را
اگرش اين همه اندوه جدائي ز قفاست
بوصال تو که گر کوه تحمل بکند
اين همه بار فراق تو که برخاطر ماست
محمل آن به که ازين مرحله بيرون نبرم
که ره باديه از خون دلم ناپيداست
به رضا از سر کوي تو نرفتم ليکن
ره تسليم گرفتم چو بديدم که قضاست
چه بود گر به نمي نامه دلم تازه کني
چه شود گر به خمي خامه کني کارم راست
گر دهد باد صبا مژده وصلت خواجو
مشنو کان همه چون درنگري باد هواست