شماره ٦٥: صبح کز چشم فلک اشک ثريا مي ريخت

صبح کز چشم فلک اشک ثريا مي ريخت
مهر دل آب رخم ز آتش سودا مي ريخت
آن سهي سرو خرامان ز سر زلف سياه
دل شوريده دلان مي شد و در پا مي ريخت
چين گيسوي دوتا را چو پريشان مي کرد
مشک در دامن يکتائي والا مي ريخت
شعر شيرين مرا ماه مغني مي خواند
و آب شکر بلب لعل شکر خا مي ريخت
در قدمهاي خيال تو بدامن هر دم
چشم دريا دل من لؤلؤ لالا مي ريخت
قدح از لعل تو هر لحظه حديثي مي راند
وز لب روح فزا راح مصفا مي ريخت
چون صبا شرح گلستان جمالت مي داد
از هوا دامن گل برسرصحرا مي ريخت
اشک از آنروي ز ما رفت و کناري بگرفت
کاب او دمبدم از رهگذر ما مي ريخت
موج خون دل فرهاد چو مي زد بر کوه
اي بسا لعل که در دامن خارا مي ريخت
عجب ار مملکت مصر نمي رفت برود
زان همه سيل که از چشم زليخا مي ريخت
مردم ديده خواجو چو قدح مي پيمود
خون دل بود که در ساغر صهبا مي ريخت