شماره ٦٣: بسکه مرغ سحري در غم گلزار بسوخت

بسکه مرغ سحري در غم گلزار بسوخت
جگر لاله بر آن دلشده زار بسوخت
حبذا شمع که از آتش دل چون مجنون
در هواي رخ ليلي به شب تار بسوخت
ديشب آن رند که در حلقه خماران بود
بزد آهي و در خانه خمار بسوخت
ايکه از سر انا الحق خبري يافته ئي
چه شوي منکر منصور که بر دار بسوخت
تو که احوال دل سوختگان ميداني
مکن انکار کسي کز غم اينکار بسوخت
صبر بسيار مفرماي من سوخته را
که دل ريشم ازين صبر جگر خوار بسوخت
زان مفرح که جگرسوختگان را سازد
قدحي ده که دل خسته بيمار بسوخت
داروي درد دل اکنون ز که جويم که طبيب
دل بيمار مرا در غم تيمار بسوخت
تاري از زلف تو افتاد به چين وز غيرت
خون دل در جگر نافه تاتار بسوخت
بلبل سوخته دل را که دم از گل ميزد
آتش عشق بزد شعله و چون خار بسوخت
اگر از هستي خواجو اثري باقي بود
اين دم از آتش عشق تو بيکبار بسوخت