شماره ٦٢: چو بر قمر ز شب عنبري نقاب انداخت

چو بر قمر ز شب عنبري نقاب انداخت
دل شکسته ما را در اضطراب انداخت
بخون ديده ما تشنه شد جهان و رواست
که ديده بود که ما را درين عذاب انداخت
کباب شد دلم از سوز سينه و آتش عشق
ببرد آبم و خون در دل کباب انداخت
چه ديده ديده خونبار من که يکباره
بقصد خونم ازينسان سپر بر آب انداخت
دل ار بلحقه شوريدگان کشد چه عجب
مرا که زلف تو در حلق جان طناب انداخت
بيا که ساقي چشمم بياد لعل لبت
ز اشک در قدح آبگون شراب انداخت
عروس مهوش ساغر نگر که وقت صبوح
نمود طلعت و آتش در آفتاب انداخت
گذشت نغمه مطرب ز ابر و غلغل ما
خروش دردل نالنده رباب انداخت
چو زهره ديد رخ زرد و اشک خواجو گفت
که مهر در قدح زر شراب ناب انداخت