شماره ٥٦: طره مشکين نباشد بر رخ جانان غريب

طره مشکين نباشد بر رخ جانان غريب
زانک نبود سنبل سيراب در بستان غريب
اي که گفتي گرد لعلش خط مشگين از چه روست
خضر نبود برکنار چشمه حيوان غريب
گر بنالم در هواي طلعتش عيبم مکن
در بهاران نبود از مرغ چمن افغان غريب
سنبلش بي وجه نبود گر بود شوريده حال
زانک افتادست چون هند و بترکستان غريب
ور دلم در چين زلفش بس غريب افتاده است
در دلم نبود غمش چون گنج در ويران غريب
برغريبان رحمت آور چون غريبي در جهان
زانک نبود از خداوند کرم احسان غريب
چشم مستت گر بريزد خون هر بيچاره ئي
چاره نبود زانک نبود فتنه از مستان غريب
گر به شمشيرم کشي حکمت روان باشد وليک
بر گدا گر رحمت آرد نبود از سلطان غريب
در رهت خواجو بتلخي جان شيرين داد و رفت
هر گز آمد در دلت کايا کجا رفت آن غريب