شماره ٥٥: طمع مدار که دوري گزينم از رخ خوب

طمع مدار که دوري گزينم از رخ خوب
که نيست شرط محبت جدائي از محبوب
چو هست در ره مقصود قرب روحاني
چه احتياج بارسال قاصد و مکتوب
چو اتصال حقيقي بود ميان دو دوست
کجا ز يوسف مصري جدا بود يعقوب
توقعست که از عاشقان بيدل و دين
نظر دريغ ندارند مالکان قلوب
چگونه گوش توان کرد بر خردمندان
گهي که عشق شود غالب و خرد مغلوب
ز صورت تو کند نور معنوي حاصل
دل شکسته که هم سالکست و هم مجذوب
ترا بتيغ چه حاجت که قتل جانبازان
کني بساعد سيمين و پنجه مخضوب
بيار جام و مکن نسبتم به زهد و ورع
که من به ساغر و پيمانه گشته ام منصوب
ببخش بر من مسکين که از خداوندان
هميشه عفو شود صادر و ز بنده ذنوب
دلا در ابروي خوبان نظر مکن پيوست
ز روي دوست بحاجب چرا شوي محجوب
گهي که جان بلب آرد درين طلب خواجو
کند بديده طالب نگاه در مطلوب