شماره ٥٤: چند سوزيم من و شمع شبستان همه شب

چند سوزيم من و شمع شبستان همه شب
چند سازيم چنين بي سر و سامان همه شب
تا به شب بر سر بازار معلق همه روز
تا دم صبح سرافکنده و گريان همه شب
سوختم ز آتش هجران و دلم بريان شد
ور نسازم چکنم با دل بريان همه شب
رشته جان من سوخته بگسيخته باد
گر ز عشق سر زلفت ندهم جان همه شب
هر شبي کز خم گيسوي توام ياد آيد
در خيالم گذرد خواب پريشان همه شب
تا تودر چشم مني از نظرم دور نشد
ذره ئي چشمه خورشيد درخشان همه شب
خبرت هست که در باديه هجر تو نيست
تکيه گاهم بجز از خار مغيلان همه شب
بخيال رخ و زلف تو بود تا دم صبح
بستر خواب من از لاله و ريحان همه شب
در هواي گل روي تو بود خواجو را
همنفس بلبل شب خيز خوش الحان همه شب