شماره ٤٦: ديشب درآمد آن بت مه روي شب نقاب

ديشب درآمد آن بت مه روي شب نقاب
بر مه کشيد چنبر و درشب فکند تاب
رخسارش آتش و دل بيچارگان سپند
لعل لبش مي و جگر خستگان کباب
برمشتري کشيده ز مشک سيه کمان
برآفتاب بسته ز ريحان تر طناب
در بر قباي شامي پيروزه گون چو ماه
بر سر کلاه شمعي زرکش چو آفتاب
آتش گرفته آب رخ وي ز تاب مي
آبش نهان در آتش و آتش عيان ز آب
هم شمع برفروخته از چهره هم چراغ
هم نقل ريخته ز لب لعل و هم شراب
بنهاده دام بر مه تابان ز عود خام
و افکنده دانه برگل سوري ز مشک ناب
ميزد گلاله بر گل و هر لحظه مي شکست
برمن بعشوه گوشه بادام نيم خواب
از راه طنز گفت که خواجو چرا برفت
گفتم ز غصه گفت ذهابا بلا اياب