شماره ٤٣: هر که در عهد ازل مست شد از جام شراب

هر که در عهد ازل مست شد از جام شراب
سر ببالين ابد باز نهد مست وخراب
بيدلان را رخ زيبا ننمائي به چه وجه
عاشقانرا ز در خويش براني ز چه باب
مي پرستان همه مخمور و عقيقت همه مي
عالمي مرده ز بي آبي و عالم همه آب
سر کوي خط و قدت چمن و سنبل و سرو
سمن و عارض و لعلت شکر و جام شراب
دل ما بي لب لعل تو ندارد ذوقي
همه دانند که باشد ز نمک ذوق کباب
هر که درآتش سوداي تو امروز بسوخت
ظاهر آنست که فردا بود ايمن ز عذاب
گر چه نقش تو خياليست که نتوان ديدن
همه شب چشم توام مست نمايند بخواب
ترشود دم به دمم خرقه ز خون دل ريش
زانک رسمست که برجامه فشانند گلاب
پير گشتي بجواني و هماني خواجو
دو سه روزي دگر ايام بقا را درياب