شماره ٣٧: اي دل نگفتمت که ز زلفش عنان بتاب

اي دل نگفتمت که ز زلفش عنان بتاب
کاهنگ چين خطا بود از بهر بهر مشک ناب
اي دل نگفتمت که ز لعلش مجوي کام
هر چند کام مست نباشد مگر شراب
اي دل نگفتمت که به چشمش نظر مکن
کز غم چنان شوي که نبيني بخواب خواب
اي دل نگفتمت که ز ترکان بتاب روي
زانرو که ترک ترک ختائي بود و صواب
اي دل نگفتمت که مرو در کمند عشق
آخر بقصد خويش چرا ميکني شتاب
اي دل نگفتمت که مرو در کمند عشق
آخر بقصد خويش چرا ميکني شتاب
اي دل نگفتمت که اگر تشنه مرده ئي
سيراب کي شود جگر تشنه از شراب
اي دل نگفتمت که منال ار چه روشنست
کز زخم گوشمال فغان ميکند رباب
اي دل نگفتمت که مريز آبروي خويش
پيش رخي کزو برود آبروي آب
اي دل نگفتمت که ز خوبان مجوي مهر
زانرو که ذره مهر نجويد ز آفتاب
اي دل نگفتمت که درين باغ دل مبند
کز اين مدت جوي نگشايد به هيچ باب
اي دل نگفتمت که مشو پاي بند او
زيرا که کبک را نبود طاقت عناب
اي دل نگفتمت که مرو در هواي دل
طاوس را چه غم ز هواداري ذباب
اي دل نگفتمت که طمع بر کن از لبش
هر چند بي نمک نبود لذت کباب
ايدل نگفتمت که سر از سنبلش مپيچ
کافتي از آن کمند چو خواجو در اضطراب