شماره ٣٥: آن ماه مهر پيکر نامهربان ما

آن ماه مهر پيکر نامهربان ما
گفت اي بنطق طوطي شکرستان ما
وقت سحر شدي بتماشاي گل بباغ
شرمت نيامد از رخ چون گلستان ما
در باغ سرو را ز حيا پاي در گلست
از اعتدال قد چو سرو روان ما
برگ بنفشه کز چمن آيد نسيم او
تابيست از دو سنبل عنبر فشان ما
آب حيات کز ظلماتش نشان دهند
آبيست پيش کوثر آتش نشان ما
مائيم فتنه ئي که در آخر زمان بود
ور ني کدام فتنه بود در زمان ما
بنمود چشم مست و بر مزم عتاب کرد
کاخر چنين بود غمت از ناتوان ما
در باغ وصل اگر نبود چون تو بلبلي
کم گير پشه ئي ز هماي آشيان ما
ميکرد در کرشمه به ابرو اشارتي
يعني گمان مبر که کشد کس کمان ما
کس با ميان ما نکند دست در کمر
الا کمر که حلقه شود برميان ما
خواجو اگر چه در سر سوداي ما رود
تا باشدش سري سر او و آستان ما