شماره ٢٤: اي بناوک زده چشم تو يک اندازانرا

اي بناوک زده چشم تو يک اندازانرا
کشته افعي تو در حلقه فسون سازانرا
جان ز دست تو ندانم به چه بازي ببرم
پشه آن نيست که بازيچه دهد بازانرا
دل چو دادم بتو عقلم ز کجا خواهد ماند
مال کي جمع شود خانه براندازانرا
عندليبان سحر خوان چو در آواز آيند
مي بياريد و بخوانيد خوش آوازانرا
پاي کوپان چو در آيند بدست افشاني
دست گيرند بيک جرعه سراندازانرا
زيردستان که ندارند بجز باد بدست
هر نفس در قدم افتند سرافرازانرا
با تو خواجو چه شد ار زانکه نظر مي بازد
ديده نتوان که بدوزند نظر بازان را