شماره ٢٣: آخر اي يار فراموش مکن يارانرا

آخر اي يار فراموش مکن يارانرا
دل سرگشته بدست آر جگر خوارانرا
عام را گر ندهي بار بخلوتگه خاص
ز آستان از چه کني دور پرستارانرا
وصل يوسف ندهد دست به صد جان عزيز
اين چه سوداي محالست خريدارانرا
گر نه ياري کند انفاس روان بخش نسيم
خبر از مقدم ياران که دهد يارانرا
آنکه چون بنده بهر موي اسيري دارد
کي رهائي دهد از بند گرفتارانرا
دست در دامن تسليم و رضا بايد زد
اگر از پاي در آرند گنه کارانرا
روز باران نتوان بار سفر بست وليک
پيش طوفان سرشکم چه محل بارانرا
دستگاهيست پر از نافه آهوي تتار
حلقه سنبل مشکين تو عطارانرا
حال خواجو ز سر کوي خرابات بپرس
که نيابي به در صومعه خمارانرا