شماره ١٩: مگذر اي يار و درين واقعه مگذار مرا

مگذر اي يار و درين واقعه مگذار مرا
چون شدم صيد تو بر گير و نگهدار مرا
اگرم زار کشي ميکشي و بيزار مشو
زاريم بين و ازين بيش ميازار مرا
چون در افتاده ام از پاي و ندارم سر خويش
دست من گير و دل خسته بدست آر مرا
بي گل روي تو بس خار که در پاي منست
کيست کز پاي برون آورد اين خار مرا
برو اي بلبل شوريده که بي گلروئي
نکشد گوشه خاطر سوي گلزار مرا
هر که خواهد که بيک جرعه مرا دريابد
گو طلب کن بدر خانه خمار مرا
تا شوم فاش بديوانگي و سرمستي
مست وآشفته برآريد ببازار مرا
چند پندم دهي اي زاهد و وعظم گوئي
دلق و تسبيح ترا خرقه و زنار مرا
ز استانم ز چه بيرون فکني چون خواجو
خاک را هم ز سرم بگذر و بگذار مرا