شماره ١٤: مگذار مطرب را دمي کز چنگ بنهد چنگ را

مگذار مطرب را دمي کز چنگ بنهد چنگ را
در آبگون ساغر فکن آن آب آتش رنگ را
جام صبوحي نوش کن قول مغني گوش کن
درکش مي و خاموش کن فرهنگ بي فرهنگ را
عامان کالانعام را در کنج خلوت ره مده
الا ببزم عاشقان خوبان شوق شنگ را
ساقي مي چون زنگ ده کائينه جان منست
باشد که بزدايد دلم ز آئينه جان زنگ را
پر کن قدح تا رنگ زرق از خود فرو شويم به مي
کز زهد ودلق نيلگون رنگي نديدم رنگ را
آهنگ آن دارد دلم کز پرده بيرون اوفتد
مطرف گر اين ره ميزند گو پست گير آهنگ را
فرهاد شورانگيز اگر در پاي سنگي جان بداد
گفتار شيرين بي سخن در حالت آرد سنگ را
آهوي چشمت با من ار در عين روبه بازي است
سر پنجه شير ژيان طاقت نباشد رنگ را
خواجو چو نام عاشقان ننگست پيش اهل دل
گر نيک نامي بايدت در باز نام و ننگ را
خواجو چو اين ايام را ديگر نخواهي يافتن
باري بهر نوعي چرا ضايع کني ايام را
گر کامراني بايدت کام از لب ساغر طلب
ور جان رسانيدي بلب از دل طلب کن کام را