شماره ١٣: اي ماه قيچاقي شبست از سر بنه بغطاق را

اي ماه قيچاقي شبست از سر بنه بغطاق را
بگشاي بند يلمه و در بند کن قبچاق را
در جان خانان ختا کافر نميکرد اين جفا
اي بس که در عهد تو ما ياد آوريم آن جاق را
شد کويت اي شمع چگل اردوي جان کرياس دل
چون ميکشي چندين مهل در بحر خون مشتاق را
تاراج دلها ميکني در شهر يغما ميکني
بر خسته غوغا ميکني نشنيده ئي ياساق را
در پرده از ناراستي راه مخالف ميزني
بنواز باري نوبتي چون ميزني عشاق را
اي ساقي سوقي بيار آن آفتاب راوقي
باشد که در چرخ آوريم آنماه سيمين ساق را
هر صبحدم کاندر غمش جام دمادم در کشم
چشمم بياد لعل او در خون کشد آياق را
سلطان گردون از شرف در پاي شبرنگش فتد
چون ماه عقرب زلف من برسر نهد بنطاق را
تا آن نگار سيمبر در وي وطن سازد مگر
بنگارم از خون جگر خلوتگاه آماق را
نوئين بت رويان چين خورشيد روي مه جبين
گر زانکه پيمان بشکند من نشکنم ميثاق را
گفتم که يک راه اي صنم بر چشم خواجو نه قدم
گفت از سرشک ديده اش پرخون کنم بشماق را