شماره ٩: وقت صبوح شد بيار آن خورمه نقاب ار

وقت صبوح شد بيار آن خورمه نقاب ار
از قدح دو آتشي خيز و روان کن آب را
ماه قنينه آسمان چون بفروزد از افق
در خوي خجلت افکند چشمه آفتاب را
وقت سحر که بلبله قهقهه بر چمن زند
ساغر چشم من بخون رنگ دهد شراب را
بسکه بسوزد از غمش ايندل سوزناک من
دود برآيد از جگر ز آتش دل کباب را
چون بت رود ساز من چنگ بساز در زند
من به فغان نواگري ياد دهم رباب را
گر به خيال روي او در رخ مه نظر کنم
مردم چشمم از حيا آب کند سحاب را
دست اميد من عجب گر به وصال او رسد
پشه کسي نديد کو صيد کند عقاب را
چون مه مهربان من تاب دهد نغوله را
در خم عقربش نگر زهره شب نقاب را
خواجو اگر ز چشم تو خواب ببرد گو ببر
زانکه ز عشق نرگسش خواب نماند خواب را