شماره ٧: گر راه بود بر سر کوي تو صبا را

گر راه بود بر سر کوي تو صبا را
در بندگيت عرضه کند قصه ما را
ما را به سرا پرده قربت که دهد راه
برصدر سلاطين نتوان يافت گدا را
چون لاله عذاران چمن جلوه نمايند
سر کوفته بايد که بدارند گيا را
گر ره بدواخانه مقصود نيابيم
در رنج بميريم و نخواهيم دوا را
مرهم ز چه سازيم که اين درد که ما راست
دانيم که از درد توان جست دوا را
فرياد که دستم نگرفتند و به يکبار
از پاي فکندند من بي سر و پا را
از تيغ بلا هر که بود روي بتابد
جز من که به جان ميطلبم تيغ بلا را
هنگام صبوحي نکشد بي گل و بلبل
خاطر بگلستان من بي برگ و نوا را
روي از تو نپيچم وگر از شست تو آيد
همچون مژه در ديده کشم تيغ بلا را
بيرون نرود يک سر مو از دل خواجو
نقش خط و رخسار تو ليلا و نهارا