در مدح جلال الدين شروان شاه اخستان

جو به جو راز جهان بنمود صبح
مشک جو جو از دهان بنمود صبح
صبح گوئي زلف شب را عاشق است
کز دم عاشق نشان بنمود صبح
در وداع شب همانا خون گريست
روي خون آلود از آن بنمود صبح
جام فرعوني خبر ده تا کجاست
کاتش موسي عيان بنمود صبح
مرغ تيز آهنگ لختي پر فشاند
چون عمود زرفشان بنمود صبح
قفل رومي برگرفت از درج روز
چون کليد هندوان بنمود صبح
بر سماع کوس و بر رقص خروس
خرقه بازي در نهان بنمود صبح
نافه شب را چو زد سيمين کليد
مشک تر در پرنيان بنمود صبح
بر محک شب سپيدي شد پديد
چون عيار آسمان بنمود صبح
تا برآرد يوسفي از چاه شب
دلو سيمين ريسمان بنمود صبح
در کمين شرق زال زر هنوز
پر عنقا ديدبان بنمود صبح
حلقه ديدستي به پشت آينه
حلقه مه همچنان بنمود صبح
گوئي اندر بر حمايل چرخ را
خنجر شاه اخستان بنمود صبح
سام کيخسرو مکان در شرق و غرب
خضر اسکندر نشان در شرق و غرب
صبح خيزان وام جان درخواستند
داد عمري ز آسمان درخواستند
پيش کان قرا شود سبوح خوان
در صبوح عيش جان در خواستند
در مناجاتي که سرمستان کنند
جرم آن سبوح خوان در خواستند
نازنيناني که دير آگه شدند
زود جام زرفشان درخواستند
چون به خوابي صبح ازيشان فوت شد
روز را رطل گران درخواستند
گر قدح هاي صبوحي شد ز دست
هم به رطلي عذر آن درخواستند
چون نهنگان از پي دريا کشي
ساغر کشتي نشان درخواستند
کوه زهره عاشقانند اين چنين
کآتشين دريا چنان درخواستند
از زکات جرعه درياکشان
مفلسان گنج روان درخواستند
جور خواران را جهان انصاف داد
کز خود انصاف جهان درخواستند
ساقيان نيز از پي يک بوس خشک
با زر تر نقد جان درخواستند
چون کناري را بها گفتيم چند
صد بهاي کاويان درخواستند
چرخ و انجم بر طراز روز نو
کنيت شاه اخستان درخواستند
بوالمظفر ظل حق چون آفتاب
مالک الملک جهان در شرق و غرب
پند آن پير مغان ياد آوريد
بانگ مرغ زند خوان ياد آوريد
دجله دجله تا خط بغداد جام
مي دهيد و از کيان ياد آورد
خفتگان را در صبوح آگه کنيد
پيل را هندوستان ياد آوريد
دانه مرغ بهشتي در دهيد
مرغ جان را ز آشيان ياد آوريد
بر شما بادا که خون رز خوريد
خاکيان را در ميان ياد آوريد
خوان نهيد و خوانچه مستان کنيد
بي خودان را زير خوان يادآوريد
چون ز جرعه خاک را رنگي دهيد
هم به بوئي ز آسمان ياد آوريد
خاص را در آستين جا کرده ايد
عام را بر آستان ياد آوريد
کعبتين را گر سه شش خواهيد نقش
نام رندان بر زبان يادآوريد
دوستان تشنه لب را زير خاک
از نسيم جرعه دان ياد آوريد
در شبستان چون زماني خوش بويد
از شبيخون زمان يادآوريد
روز شادي را شب غم درقفاست
چون در اين باشيد از آن ياد آوريد
جام زر افشان به خاقاني دهيد
خاطرش را درفشان ياد آوريد
راويان را بر زبان تهنيت
مدحت شاه اخستان ياد آوريد
کسري اسلام، خاقان کبير
خسرو سلطان نشان در شرق و غرب
راز مستان از ميان بيرون فتاد
الصبوح آواز آن بيرون فتاد
ساقي از قيفال خم مي راند خون
طشت زرين ز آسمان بيرون فتاد
زاهد کوه آستيني برفشاند
ز او کليد خمستان بيرون فتاد
صوفي قرا کبودي چاک زد
ساغريش از بادبان بيرون فتاد
باد، دستار مؤذن در ربود
کعبتيني از ميان بيرون فتاد
سبحه در کف مي گذشتم بامداد
بانگ ناقوس مغان بيرون فتاد
مصحفي در بر حمايل داشتم
مي فروشي از دکان بيرون فتاد
بند زر از مصحفم در وجه مي
بستد و راز نهان بيرون فتاد
پشت خم در خم شدم وز درد خام
خوردم و هوش از روان بيرون فتاد
يک نشان از درد بر دراعه ماند
دوستي ديد و نشان بيرون فتاد
دشمنان بيرون ندادند اين حديث
اين حديث از دوستان بيرون فتاد
جور مي کش همچنين خاقانيا
خاصه کانصاف از جهان بيرون فتاد
کشتي بهروزي از درياي غيب
بر در شاه اخستان بيرون فتاد
چار ملت را سوم جمشيد دان
بل دوم مهديش خوان در شرق و غرب
کوس را ديدي فغان برخاسته
بانگ مرغان بين چنان برخاسته
اختران آبله مانند را
از رخ گردون نشان برخاسته
شب چو جعد زنگيان کوته شده
وز عذار آسمان برخاسته
روز چون رخسار ترکان از کمال
خال نقصان از ميان برخاسته
مجلس از جام و تنوره گرم و خوش
باد و آتش زاين و آن برخاسته
آتش از انگشت بين سر بر زده
روم از هندوستان برخاسته
نغمه مطرب شده چون نفخ صور
تا قيامت در جهان برخاسته
مي چو عيسي و ز رومي ارغنون
غنه انجيل خوان برخاسته
گوش بربط تا به چوب انباشته
ناله ش از راه زبان برخاسته
ناي بي گوش و زبان بسته گلو
از ره چشمش فغان برخاسته
چنگ بين چون ناقه ليلي وز او
بانگ مجنون هر زمان برخاسته
بهر دستينه رباب از جام و مي
زر و بسد رايگان برخاسته
لحن زهره بر دف سيمين ماه
بر در شاه اخستان برخاسته
رايت و چتر جلال الدين سزد
صبح و شام آسمان در شرق و غرب
آن نه زلف است آنچنان آويخته
سلسله است از آسمان آويخته
سلسله گر بهر عدل آويختند
بهر ظلم است او چنان آويخته
حلقه گوشت چو عياران به حلق
زير زلفت بين نهان آويخته
در سر زلف گنه کارت نگر
بي گناهان را روان آويخته
تا سرينت با ميان درساخته است
کوهي از مويي روان آويخته
دل که با بار غمت پيوست، هست
مويي از کوه گران آويخته
هر زمان ياسج زنان صياد وار
آئي از بازو کمان آويخته
آهوي چشمت بدان زنجير زلف
جان شيران جهان آويخته
عنبرين دستارچه گرد رخت
طوق غبغب در ميان آويخته
فتنه در فتراک تو بسته عنان
داد خواهان در عنان آويخته
اي به موئي آسمان را از جفا
بر سر من هر زمان آويخته
در تو آويزم چو مويي کز غمت
شد به مويي کار جان آويخته
جور بس کن خاصه چون کسري به عدل
شاه زنجير امان آويخته
برق تيغش ديدبان در ملک و دين
ابر جودش ميزبان در شرق و غرب
نامرادي را به جان در بسته ام
خدمت غم را ميان در بسته ام
عالمي پر تير باران جفاست
بر حقم گر چشم جان در بسته ام
آمدم تسليم در هرچه آيدم
ديده اميد از آن در بسته ام
سر به تيغ دشمنان در داده ام
در به روي دوستان در بسته ام
روز هم جنسان فرو شد لاجرم
روزن دل ز آسمان در بسته ام
سايه خود هم نبينم تا زيم
آن چنان چشم از جهان در بسته ام
تا دم من گوش من هم نشنود
سوي لب راه فغان در بسته ام
تا نيايد غور اين غم ها پديد
گريه را راه نهان در بسته ام
هرچه خواهد چرخ گو مي کن ز جور
کز مکن گفتن زبان در بسته ام
راز مرغان را سليماني نماند
پيش ديوان ز آن دهان در بسته ام
بر زبانم مهر مردان کرده اند
همچو طفلان گفت از آن در بسته ام
خاک در لب کرد خاقاني و گفت
در فروشي را دکان در بسته ام
همت از کار جهان برداشته
دل به شاه شه نشان دربسته ام
کمترين اقطاع سگبانان اوست
قندهار و قيروان در شرق و غرب
گر جهان شاه جهان مي خواندش
آسمان هم آسمان مي خواندش
مفخر اول بشر خوانش که دهر
مهدي آخر زمان مي خواندش
ز آنکه شيطان سوز و دجال افکن است
آدم مهدي مکان مي خواندش
ور صدائي آيد از طاق فلک
هم فلک کيوان نشان مي خواندش
آهن تيغش دل اعدا بخورد
مردم، آهن خاي از آن مي خواندش
ديده اي دندان که خايد استخوان
کادمي هم استخوان مي خواندش
خطبه مدحش چو برخواند آفتاب
مشتري حرز امان مي خواندش
سکه قدرش چو بنوشت آسمان
ماه لوح غيب دان مي خواندش
تيغ شه ماند به لوحي کز دو روي
ملک محراب کيان مي خواندش
نصرت نو زاده تا با تيغ اوست
چرخ طفل لوح خوان مي خواندش
ابجد تاييد بين کز لوح ملک
طفل نصرت چون روان مي خواندش
رنگ جبريل است تيغش را که عقل
وحي پيروزي رسان مي خواندش
خصم شه تا عده دار آرزوست
عاقل آبستن نشان مي خواندش
در شب و روزش دو خادم روز و شب
جوهر اين و عنبر آن در شرق و غرب
دست و شمشيرش چنان بيني به هم
کآفتاب و آسمان بيني به هم
شاه ملت پاسبان را بر فلک
هفت سلطان پاسبان بيني به هم
از نهيبش در چهار ارکان خصم
چار طوفان هر زمان بيني به هم
آب خضر و نار موسي يافت شاه
عزم و حزمش زين و آن بيني به هم
شه سکندر قدر و اندر موکبش
خضر و موسي همعنان بيني به هم
حکم عزرائيل و برهان مسيح
در کف و تيغش عيان بيني به هم
دوست و دشمن را رضا و خشم او
عمر بخش و جان ستان بيني به هم
چون دو نفخ صور در خشم و رضاش
زهر و پازهر روان بيني به هم
خنجر سبزش چو سرخ آيد به خون
حصرم و مي را نشان بيني به هم
تا نه بس دير از کمال عدل شاه
مصر و ري در شابران بيني به هم
از نسيم عدل او هر پنج وقت
چار ملت را امان بيني به هم
بر دعاي دولتش در شش جهت
هفت مردان يک زبان بيني به هم
در رياض عشرتش در هفت روز
هشت جنت نقل دان بيني به هم
کنيتش چون بشمري هر هشت حرف
نه فلک را حرز جان بيني به هم
خاص بهر لشکرش برساخت چرخ
ترک و هندو ديدبان در شرق و غرب
رمحش از طوفان نشان خواهد نمود
معجز نوح از سنان خواهد نمود
تيغ هنديش از مخالف سوختن
در خزر هندوستان خواهد نمود
بر ثبات دولت او تا ابد
جنبش عدلش نشان خواهد نمود
صبحگاهي کز شبيخون ران گشاد
تيغ چون خور خون فشان خواهد نمود
سرخي شام آگهي داده است از آنک
روز خوشي در جهان خواهد نمود
شبروي کرده کلنگ آسا به روز
همچو شاهين کامران خواهد نمود
حلق خصمت در تثاوب جان دهد
کو تمطي بر کمان خواهد نمود
چون کمان و تير شد نون والقلم
نشره فتح اين و آن خواهد نمود
جوشن ناخن تنش بدخواه را
تن چو ناخن ز استخوان خواهد نمود
شاه موسي کف چو خنجر برکشد
زير ران طوري روان خواهد نمود
خصم فرعوني نسب هم چون زنان
دو کدان در زير ران خواهد نمود
پنبه کن اي جان دشمن ز آن تني
کو ز ترکش دو کدان خواهد نمود
سگ گزيده خصم و تيغ شه چو آب
کآتش مرگش عيان خواهد نمود
زله خوار تيغ و مور خوان اوست
وحش و طير انس و جان در شرق و غرب
زيرکان کاسرار جان دانسته اند
علم جزوي ز آسمان دانسته اند
از رصدها سيزده سال دگر
خسف بادي در جهان دانسته اند
قرن ها را حکم پيشي کرده اند
تا قران ها در ميان دانسته اند
در سر ميزان ز جمع اختران
بيست و يک نوع از قران دانسته اند
نابريده برج خاکي را تمام
برج باديشان مکان دانسته اند
گرچه هفت اختر به يک جا ديده اند
جاي کيوان بر کران دانسته اند
من يقين دانم که ضد آن بود
کاين حکيمان از گمان دانسته اند
حکمشان باطل تر است از علمشان
کاختران را کامران دانسته اند
هفت هارون بر در سلطان غيب
از چه سان فرمان روان دانسته اند
هفت بيدق عاجز شاه قدر
از چه شان لجلاج سان دانسته اند
عارفان اجرام را در راه امر
هفت پيک رايگان دانسته اند
کار پيکان نامه بردن دان و بس
پيک را کي نامه خوان دانسته اند
دفع اين طوفان بادي را سبب
دولت شاه اخستان دانسته اند
خاک درگاهش به عرض مصحف است
جاي سوگند کيان در شرق و غرب
شاه مغرب کامران ملک باد
آفتاب خاندان ملک باد
پيش او هر تاجداري همچو تاج
پشت خم بر آستان ملک باد
از پي طغراي منشور ظفر
تير حکمش بر کمان ملک باد
خطي او همچو خط استوا
ناگزير آسمان ملک باد
ظل کعبش کاوفتد بر ساق عرش
زاد سرو بوستان ملک باد
تا به جان بينند جنبش سايه را
سايه بالاش جان ملک باد
بهر تعويذ سلاطين از ثناش
اسم اعظم در زبان ملک باد
کام بختش چون دعاي مادران
در اجابت هم عنان ملک باد
از سر تيغش چو داغ تازيان
ران شيران را نشان ملک باد
بر زبان ملک چون نامش رود
آب حيوان در دهان ملک باد
از شعاع طلعتش در جام مي
نجم سعدين در قران ملک باد
بس بقائم ريخت با عدلش جهان
کو چو قائم در جهان ملک باد
فضل يزدان در ضمان عمر اوست
عمر او هم در ضمان ملک باد
بخت بادش پاسبان و اسلام را
باس عدل پاسبان در شرق و غرب