در مدح جلال الدين شروان شاه اخستان

خنده سر به مهر زد دم صبح
الصبوح اي حريف محرم صبح
ناف شب سوخت تف مجمر روز
گوي زر يافت جيب ملحم صبح
به سر تازيانه زرين
شاه گردون گرفت عالم صبح
صبح شد مريم، آفتاب مسيح
قطره ژاله اشک مريم صبح
طاس زرين کش آفتاب آسا
کآفتاب است طاس پرچم صبح
پي پي عشق گير و کم کم عقل
لب لب جام خواه و دم دم صبح
سيم کش بحر کش ز کشتي زر
خوان فکن خوانچه کن مسلم صبح
عاشقان را ز صبح و شام چه رنگ
کم زن عشق باش و گو کم صبح
از تن عقل پنج يک برگير
سه يکي خور به روي خرم صبح
يد بيضاي آفتاب نگر
زر فشان ز آستين معلم صبح
که آسمان پيش شه به نوروزي
در جل زر کشيد ادهم صبح
بوالمظفر خدايگان ملوک
ملک بخش و ظفرستان ملوک
برقع صبح چون براندازند
کوه را خلعه در سر اندازند
بر درند از صبا مشيمه صبح
طفل خونين به خاور اندازند
ترک سبوح گفته وقت صبوح
عابدان سبحه ها دراندازند
نوعروسان حجله نوروز
نورهان زر و زيور اندازند
ز آن مربع نهند منقل را
تا مثلث در آذر اندازند
قفس آهنين کنند و در او
مرغ ياقوت پيکر اندازند
در مشبک دريچه پنداري
کافتاب زحل خور اندازند
يا در آن خانه مگس گيران
سرخ زنبور کافر اندازند
بر لب خشک جام رعنا فش
عاشقان بوسه تر اندازند
گرچه ميران لشکرند همه
جرعه بر مير لشکر اندازند
چون همه جان شوند چون مي و صبح
جان به شاه مظفر اندازند
سر سامانيان و تاج کيان
ملک ابن الملک ميان ملوک
ساقيا توبه را قلم درکش
بر در ميکده علم برکش
زهد را بند آهنين بر نه
عقل را ميل آتشين درکش
خانه دل سبيل کن بر مي
رقم لايباع بر در کش
جان سگ طوق دار مجلس توست
هم تو داغ سگيش بر سرکش
گر به دل قانعي دو اسبه درآي
ور به جان خشندي خر اندر کش
خود پرستي چو حلقه بر در نه
بي خودي را چو حله در برکش
گر نه اي زهر، سينه کمتر سوز
ور نه اي دهر، کينه کمتر کش
دست گير آفتاب را چون صبح
در سماع خوش قلندر کش
روز و شب چون خط مزور نيست
خيز و خط بر خط مزور کش
پيش دريا کشي چو خاقاني
ياد شه گير و کشتي زر کش
افسر خسروان جلال الدين
ظل حق آفتاب جان ملوک
ترک من کآفتاب هندوي توست
عيد جان ها هلال ابروي توست
جوجو از زر منم در آن بازار
که ترازوش زلف جادوي توست
جو زرين چه سنجدت که به نقد
قرص خورشيد در ترازوي توست
پيش چشمت خيال هستي من
سايه موي بند گيسوي توست
از فلک زخم هاست بر دل من
کآنهم از دستبرد نيروي توست
نکنم مرهم جراحت خويش
کآن جراحت به مهر بازوي توست
نالش از آسمان کنم ني ني
کآسمان هم به نالش از خوي توست
پهلو از من تهي مکن که مرا
پهلوي چرب هم ز پهلوي توست
وصل و هجرت مرا يکي است از آنک
درد تو هم مزاج داروي توست
جان سپند تو ساخت خاقاني
چکند چشم عالمي سوي توست
لؤلؤ افشان تويي به مدحت شاه
عقد پروين بهاي لولوي توست
حرز امت سپاهدار عجم
کهف ملت، نگاهبان ملوک
زخم هجرت ميان جان بگسست
مدد مرهم از ميان بگسست
از همه تا همه دلي که مراست
به همه دل اميد جان بگسست
بر سر کويت از درازي راه
مرکب ناله را عنان بگسست
جور تو حلقه جهان بگرفت
رفت و زنجير آسمان بگسست
کشته صبرم آشکارا سوخت
رشته جانم از نهان بگسست
پيش خاک در تو چشم از در
صد طويله به رايگان بگسست
نفس من ز درد همنفسان
چند نوبت به يک زمان بگسست
بر سر چاه بختم آمد چرخ
مدد جوي عمر از آن بگسست
آب خون کرد و چاه سر بگرفت
دلو بدريد و ريسمان بگسست
دست خون ماند با تو خاقاني
طمع هستي از جهان بگسست
جوشن چرخ را به تير ضمير
در ثناي خدايگان بگسست
شهريار فلک غلام که هست
هر غلاميش پهلوان ملوک
لعلت از خنده کان همي ريزد
دل بر آن لعل جان همي ريزد
چون بخندي خبر دهد دهنت
که سها اختران همي ريزد
دست بالاست کار تو که فلک
زير پايت روان همي ريزد
نيزه بالاست خون ز غمزه تو
که به مشکين سنان همي ريزد
آسمان هم ز جور تو چون من
خاک بر آسمان همي ريزد
نه از آن طيره ام که طره تو
خون من هر زمان همي ريزد
ليک از آن در خطم که از خط تو
نافه ها رايگان همي ريزد
به چه زهره زبان حديث تو کرد
کآب رويم زبان همي ريزد
چشم من شد گناه شوي زبان
کآب سوي دهان همي ريزد
ابر خون بار چشم خاقاني
صاعقه بر جهان همي ريزد
صدف خاطرش جواهر نطق
بر سر اخستان همي ريزد
خانه زادند و بنده در شاه
خانه داران خاندان ملوک
جوشن سرکشي ز سر برکش
تير هجرانم از جگر برکش
يا فرو بر تنم به آب عدم
يا دلم ز آتش سقر برکش
رگ جانم گشاده گشت ببند
پيشتر نوک نيشتر برکش
موج خون منت به کعب رسيد
دامن حله بيشتر برکش
بوسه اي کردم آرزو، گفتي
که ترازو بيار و زر برکش
زر ندارم وليک جان نقد است
شو بها بر نه و شکر برکش
گر بدان کفه زر همي سنجي
جان بدين کفه دگر برکش
دامن دوست گير خاقاني
وز گريبان عشق سر برکش
رايت نطق را عرابي وار
بر در کعبه ظفر برکش
از پي محرمان کعبه شاه
آبي از زمزم هنر برکش
صلتش بزم هشت خوان بهشت
صولتش رزم هفت خوان ملوک
جو به جو جور دلستان برگير
دل جوجو شده ز جان برگير
به گمان يوسفيت گم شده بود
يوسفت گرگ شد گمان برگير
بر سر خوان زندگي خورشت
چون جگر گوشه اي است خوان برگير
نيست در حلقه جهان يک اهل
پاي اهليت از ميان برگير
اهل دل کس نيافت ز اهل جهان
برو اي دل دل از جهان برگير
دو به دو با حريف جان بنشين
يک به يک غدر آسمان برگير
بس خراب است لهو خانه دهر
به نگه عمر ز آسمان برگير
بر در نقب اين خرابه تو را
تا نگيرند نقب از آن گير
گل انصاف کار خاقاني
خسک از راه دوستان برگير
چون منوچهر خفته در خاک است
مهر ازين شوم خاکدان برگير
ميوه دولت منوچهر است
اخستان افسر کيان ملوک
دل به گرد زمانه مي نرسد
مرغ همت به دانه مي نرسد
از زمانه چه آرزو خواهم
که به نقش زمانه مي نرسد
پيشگاه مراد چون طلبم
که به من آستانه مي نرسد
جان دو اسبه دوان پي دل و عمر
به يکي زين دوگانه مي نرسد
من چو هندو نيم مرا از بخت
طرب زنگيانه مي نرسد
آه کز چرخ آه ياوگيان
ناوکي بر نشانه مي نرسد
غرقه خون هزار کشتي هست
که يکي بر کرانه مي نرسد
نسيه بر نام روزگار نويس
ز آن که نقد از خزانه مي نرسد
ميوه آن به که آفتاب پزد
سايه پرورد خانه مي نرسد
پر بريده است مرغ خاقاني
ز آن سوي آشيانه مي نرسد
شمع اقبال شه چنان افروخت
که فلک بر زبانه مي نرسد
صولت جان رباي او بربود
گوي دولت ز صولجان ملوک
عدل او زهره ستم بشکافت
بذل او نافه کرم بشکافت
ظلم را چون هدف جگر بدريد
بخل را چون صدف شکم بشکافت
قهرش از بهر قطع نسل عدو
رحم مادر عدم بشکافت
بختش انگشتري وديعت داد
ماهي از بهر آن شکم بشکافت
آسمان نبوت ار مه را
چون گريبان صبح دم بشکافت
تيغ شه زهره زحل بدريد
جگر آفتاب هم بشکافت
تيغ او دست موسوي است از آنک
نيل را چون سر قلم بشکافت
اي چراغ يزيديان که دلت
چون علي خيبر ستم بشکافت
تارک ذوالخمار بدعت را
ذوالفقار تو لاجرم بشکافت
بر شکافي دماغ خصم چنانک
ناف سهراب روستم بشکافت
جز به نام تو داغ بر ران نيست
مرکب بخت زير ران ملوک
روضه آتشين بلارک توست
باد جودي شکاف ناوک توست
تخت جمشيد و تاج نوشروان
آرزومند پاي و تارک توست
بخت تو کودک و عروس ظفر
انتظار بلوغ کودک توست
ملک الموت مال و عيسي حال
بذل بسيار و حرص اندک توست
مشتري چک نويس قدر تو بس
که سعادت سجل آن چک توست
با يتيمي چو مصطفي مي ساز
چه کني جبرئيل اتابک توست
در جهان مالک جهان سخن
مادح حضرت مبارک توست
شد عطارد به نطق صد يک او
چون به خلق آفتاب صد يک توست
گر بمانم ز آستان تو دور
عار دارم ز آستان ملوک
چون تو گردون سرير نتوان يافت
چون من اختر ضمير نتوان يافت
آفتابي و جز به درگاهت
اختران را مسير نتوان يافت
جز به صدرت عيار دانش را
ناقدان بصير نتوان يافت
گفتي از رسم سي هزار درم
کم ز سي نيزه گير نتوان يافت
ليک از صد هزار نيزه و تير
اين قلم را نظير نتوان يافت
سخن اين است ناگزير جهان
عوض ناگزير نتوان يافت
تا چو تيغم به زر نيارائي
خاطرم را چو تير نتوان يافت
چشمه خاطر است سنگ انبار
آب از او خير خير نتوان يافت
بلبلي را که سينه بخراشي
از دم او صفير نتوان يافت
قلمي را که موي در سر ماند
کار ساز دبير نتوان يافت
خانه پيرزن که طوفان برد
در تنورش فطير نتوان يافت
پدرت ديده اي که چون مي داشت
ساحري را که شد زبان ملوک
در کمال تو چشم بد مرساد
نرسد در تو چشم و خود مرساد
بر رکاب فلک جنيبت تو
آفتي کز فلک رسد، مرساد
دختر بخت را جز از در تو
بر فلک بانگ نامزد مرساد
آن که عمرت هزار سال نخواست
روزش از يک به ده، به صد مرساد
بر اميد کلاه دولت تو
حاسدان را قبا نمد مرساد
دشمنت را که جانش معدوم است
حال بد جز به کالبد مرساد
ز ابلق چار کامه شب و روز
ران يک رانت را لگد مرساد
جيفه دشمنان جافي تو
از زباني به دام و دد مرساد
صدر عاليت کعبه خرد است
رخنه در کعبه خرد مرساد
اين دعا ورد جان خاقاني است
کاي ملک ز آسمانت بد مرساد
صولتت باد سايه دار ظفر
دولتت باد دايگان ملوک