در مدح خاقان کبير جلال الدين ابو المظفر شروان شاه

سر چو آه عاشقان برکرد صبح
عطر آتش زاي برکرد صبح
از شرار آه مشتاقان دل
آتش عنبرفشان برکرد صبح
بر قواره ماه سحري کرد چرخ
تا سر از خواب گران برکرد صبح
تا کند سيمين قواره در زمين
سر ز جيب آسمان برکرد صبح
خواب چشم ساقيان بست آشکار
دود رنگين کز نهان برکرد صبح
ز آتشي کافتاد از حراق شب
شمع در صحراي جان برکرد صبح
چون قراسنقر گريزان شد به راه
آق سنقر ديدبان برکرد صبح
چون به دست چپ طراز چرخ ديد
نقش والفجرش برکرد صبح
کشتي زر هم کنون آمد پديد
کانک آنک بادبان برکرد صبح
جام را گنج فريدون خون بهاست
چون درفش کاويان برکرد صبح
از پي نوروز تا در جل کشند
زين به گلگون جهان برکرد صبح
گوئي اينک بر دژ زرين روس
رايت شاه اخستان برکرد صبح
عنصر اقبال و جان مملکت
گوهر تاييد کان مملکت
جام چون گل عطر جان آميخته
لعل با زر در دهان آميخته
دست صبح از عنبر و کافور و مشک
صد مثلث رايگان آميخته
ساغر از ياقوت و مرواريد و زر
صد مفرح در زمان آميخته
در دل خم خون شده جان پري
با تن مردم چو جان آميخته
در سفال خم نگر زراب مي
آتش اندر ضيمران آميخته
آن مي و نارنج را گر کس نديد
با شفق صبح آنچنان آميخته
از پي تعويذ جان عاشقان
آب مشک و زعفران آميخته
روي و موي شاهدان چون آبنوس
روز و شب در يک مکان آميخته
از نثار جام زر بر فرق خاک
جرعه بين با خاک جان آميخته
جام مي چون لوح طفلان سرخ و زرد
نو بهاري با خزان آميخته
روز و شب را ز آشتي با يکدگر
دولت شاه اخستان آميخته
خسرو مشرق جلال الدين که کرد
ذوالجلالش کامران مملکت
شاهد روز از نهان آمد برون
خوانچه زر ز آسمان آمد برون
چهره آن شاهد زربفت پوش
از نقاب پرنيان آمد برون
شاهد و شاه از قباي فستقي
همچو فستق ز استخوان آمد برون
نقب در ديوار مشرق برد صبح
خشت زرين ز آن ميان آمد برون
نعره مرغان برآمد کالصبوح
بيدلي از بند جان آمد برون
بامدادن سوي مسجد مي شدم
پيري از کوي مغان آمد برون
من به بانگ مؤذنان کز ميکده
بانگ مرغ زند خوان آمد برون
عاشقي توبه شکسته همچو من
از طواف خمستان آمد برون
دست من بگرفت و درميخانه برد
با من از راه نهان آمد برون
گفت مي خور تابرون آيي ز پوست
لاله نيز از پوست ز آن آمد برون
مي خوري به کز ريا طاعت کني
گفتم و تير از کمان آمد برون
پاي رندان بوسه زن خاقانيا
خاصه پايي کز جهان آمد برون
از حجاب غيب چون ماه از غمام
نصرت شاه اخستان آمد برون
داور اسلام خاقان کبير
عدل را نوشيروان مملکت
ساقي درياکشان آخر کجاست
ساغر کشتي نشان آخر کجاست
کشتي زرين در او درياي لعل
از حبابش بادبان آخر کجاست
از مسام گاو سيمين در صبوح
ارزن زرين روان آخر کجاست
از پي سي طفل را در يک بساط
آن سه لعبت ز استخوان آخر کجاست
اين حريفان جمله مستان مي اند
مست عشقي ز آن ميان آخر کجاست
از زکات جرعه مستان وقت
يک زمين سيراب جان آخر کجاست
بربط نالان چو طفلان از زدن
در کنار دايگان آخر کجاست
ناي چون شاه حبش در پيش و پس
ده غلامش پاسبان آخر کجاست
بر سر رگ هاي بازوي رباب
نشتر راحت رسان آخر کجاست
چنگ چون زالي سرافکنده ز شرم
گيسوان در پاکشان آخر کجاست
راوي خاقاني اينک مرحبا
مدحت شاه اخستان آخر کجاست
تاجدار کشور پنجم که هست
کيقباد خاندان مملکت
تيغ خورشيد از جهان پوشيده اند
در هوا خفتان از آن پوشيده اند
تا هوا کبريت رنگ آمد ز چرخ
آتش سيماب سان پوشيده اند
گرچه از کبريت بفروزد چراغ
زو چراغ آسمان پوشيده اند
وقت سرد است آتش افزون کن کز ابر
چشمه آتش فشان پوشيده اند
کعبه ز آتش ساز چون بر فرق کوه
چادر احراميان پوشيده اند
از شعاع آتش اينک صد دواج
در عذار شبستان پوشيده اند
وز مزاج مي به روي خاصگان
صد دواج رايگان پوشيده اند
آن تنوره پيشتر کش کز تفش
در بنفشه ارغوان پوشيده اند
خيل زنگي را چو شد در پنجره
شعر چيني در زمان پوشيده اند
خلعت اسکندر رومي مگر
در شه هندوستان پوشيده اند
زعفران در شب شود رنگين و باز
شب به رنگ زعفران پوشيده اند
در زحل گوئي شعاع آفتاب
از کف شاه اخستان پوشيده اند
مصطفي عزم و علي رزمي که هست
ذوالفقارش پاسبان مملکت
خيل دي ماهي نهان کرد آفتاب
چشمه بر ماهي روان کرد آفتاب
يوسف آسا چون به دلو از چاه رست
تخت شاهي را مکان کرد آفتاب
مهره آورد از سر افعي برون
در سر ماهي عيان کرد آفتاب
افعي دي را همه تن زهر ديد
چون گوزن آهنگ آن کرد آفتاب
خاتم ملک سليماني نگر
کاندر آن ماهي نهان کرد آفتاب
از پي پنجاهه در ماهي خوران
بهر عيسي نزل خوان کرد آفتاب
وقت را از ماهي بريان چرخ
روز نو را ميهمان کرد آفتاب
وز پي برياني و سور بهار
گوسفندان را نشان کرد آفتاب
از پي تير بلور انداختن
توز رنگين بر کمان کرد آفتاب
پاره اي پيراست از دامان شب
روز را در بادبان کرد آفتاب
تاج بربود از سر مهراج زنگ
ياره طمغاج خان کرد آفتاب
خلعت انصاف مي دوزد مگر
خدمت شاه اخستان کرد آفتاب
شهرياري کز کف و شمشير اوست
ابر و برق آسمان مملکت
عدلش ار مهدي نشان برخاستي
ظلم دجال از جهان برخاستي
طوطي از خزران نشيمن ساختي
سنقر از هندوستان برخاستي
وآنکه مهدي بر گمان داند که هست
گر در او ديدي گمان برخاستي
عدلش ار بند طبايع نامدي
چار طوفان هر زمان برخاستي
گر نکردستي قيامت عدل او
خود قيامت ناگهان برخاستي
ورنه قدرش داشتي طاق فلک
کرسي خاک از ميان برخاستي
فرق کوه ار بار قهرش يافتي
پشت خم چون آسمان برخاستي
گر سکندر زنده ماندي تاکنون
پيشش از تخت کيان برخاستي
گر به زه ماندي کمان بهرام را
لرز تير از استخوان برخاستي
بر کمان چون بازوي شه خم زدي
قاب قوسين زين و آن برخاستي
زين خلف جان پدر شاد است شاد
کاش کز خواب گران برخاستي
دولت بيدار ديدي جاودان
گر ز خواب جاودان برخاستي
او روان شاد است تا فرزند اوست
صورت عدل و روان مملکت
حيدر آتش سنان آمد به رزم
رستم آرش کمان آمد به رزم
خصم چون سگ در پس زانو نشست
کو چو شير سيستان آمد به رزم
سومنات ظلم را محمودوار
برق زد تا ابرسان آمد به رزم
بر زبان تيغ او در شان ملک
وحي نصرت ز آسمان آمد به رزم
رنگ جبريل است تيغش را بلي
بر زبانش وحي از آن آمد به رزم
در کف شاه آن يماني تيغ را
آسمان مکي فسان آمد به رزم
شاه چون خورشيد و در کف جو زهر
با کمند خيزران آمد به رزم
خصم شد درهم شکسته چون کمند
کان کمندش در ميان آمد به رزم
خصم را چون در کمندش ماند حلق
بس خناقش کآنزمان آمد به رزم
خصم در جان کندن آمد چون چراغ
ز آن فواقش در دهان آمد به رزم
شاه را بين کعبه اي بر بوقبيس
چون کميتش زير ران آمد به رزم
کس سليمان ديد ديوي زير ران
او بر آن مرکب چنان آمد به رزم
دشمنش بس دور ماند از تاج و تخت
خرمگس گم شد ز خوان مملکت
لشکر عزمش جهان خواهد گشاد
کز کمين فتح ران خواهد گشاد
عزم او چون مهره اي خواهد نشاند
ششدر هفت آسمان خواهد گشاد
عدل او بر تشنگان تف ظلم
چشمه آب امان خواهد گشاد
ز آرزوي قطره ابر سخاش
چون صدف دريا دهان خواهد گشاد
پر کرکس بين به رنگ خرمگس
يغلغي را کز کمان خواهد گشاد
نيش فصاد اجل پيکان اوست
کو همه رگ هاي جان خواهد گشاد
چون منوچهر از جهان شد طرفه نيست
کز جهان شاه اخستان خواهد گشاد
برکشد تيغ آفتاب آنگه که چرخ
خنجر صبح از ميان خواهد گشاد
باز گفتم کز پي بانگ ملک
حصن در بند از سنان خواهد گشاد
راست آمد فال و مي گويم کنون
روس را در بند سان خواهد گشان
خاطرم بر سمع اين شمع کيان
مشکل سمع الکيان خواهد گشاد
دزد اين درهاست از عقد سخن
هرکه درهاي بيان خواهد گشاد
من زبان روزگارم بر درش
چون سر تيغش زبان مملکت
شاه اسکندر مکان باد از ظفر
دست خضرش در عنان باد از ظفر
گر به ملک افراسياب آمد عدو
شاه کيخسرو مکان باد از ظفر
ور عدو بيژن شبيخون است شاه
رستم توران ستان باد از ظفر
مير بابک در ظلال دولتش
اردشير بابکان باد از ظفر
مهر تيغ تازيانه اش با دو قطب
ميخ نعل تازيان باد از ظفر
نيزه دستش که چون شام اسمر است
چون شفق احمر سنان باد از ظفر
از غلامان سرايش هر وشاق
بر عراقين پهلوان باد از ظفر
وز دليران سپاهش هر سوار
رزم را الب ارسلان باد از ظفر
چرخ چون شد سبز خنگ از نور روز
دولتش را زير ران باد از ظفر
تيغ حصرم رنگ شاه از خون خصم
روز ميدان مي فشان باد از ظفر
بر نگين خاتم او تا ابد
کنيت شاه اخستان باد از ظفر
بر حرير رايت او روز فتح
جاء نصر الله نشان باد از ظفر
باد گردون در ضمان دولتش
دولت او در ضمان مملکت