شماره ٣٩١: دلم خاک تو شد گو باش من خون مي خورم باري

دلم خاک تو شد گو باش من خون مي خورم باري
ز دست اين دل خاکي به دست خون درم باري
مرا مهره به کف ماند تو را داو روان حاصل
تو نو نو کعبتين ميزن که من در ششدرم باري
گر از من رخ نهان کردي سپاس حق کنون کردم
سپاس زندگاني نيست بي تو بر سرم باري
مرا گر خال گندم گونت جوجو مي کند گو کن
من آن جو سنگ خالت را به صد جان مي خرم باري
مپوش آن رخ ز من کآخر ز من نگزيرد آن رخ را
که آن رخ آينه سيماست من خاکسترم باري
مرا دردي است ناپرسان مپرس از من که سربسته
چه شب ها زنده مي دارم چه تب ها مي برم باري
چو آهي برکشم از دل مگو اي دوست دشمن خور
چه جاي دشمن است اي دوست خود را مي خورم باري
دلم گر باز مي ندهي دل ديگر به وامم ده
که بر خاک عراق اين بار بي دل نگذرم باري
جهان گفتي سفالي دان که خاقاني است ريحانش
جهان را گرچه ريحانم تو را خاک درم باري
به لشکرگاه دارم روي وبر سلطان فشانم جان
گر آن درياست وين خورشيد من نيلوفرم باري