شماره ٣٩٠: اي رخ نورپاش تو پيشه گرفته دلبري

اي رخ نورپاش تو پيشه گرفته دلبري
رونق آفتاب شد زان رخ هم چو مشتري
ماهي و چون عيان شوي شمع هزار مجلسي
سروي و چون روان شوي شور هزار لشکري
طره تو به رغم من چون شب من به تيرگي
کيسه من ز ناز تو چون لب تو به لاغري
گرچه سپيد کاري است از همه روي کار تو
رو که قيامتي است هم زلف تو در سيه گري
از سرشک سوختم ز آن همه سوزم از درون
با همه آب ساختي ز آن همه آبي از تري
هم شکري تو هم نمک با تو چه نسبت آب را
چند به رغم دوستان دشمن خويش پروري
ابر زيان کار توست، ابر مکن دو چشم من
کآفت آن به تو رسد زآنکه به چشم من دري
اشک مرا چو روي خود دار عزيز اگر تو را
در خورد آب و افتاب از پي ساز گازري
کنت تعاف نظرة من لحظات مقلتي
لست تخاف جمرة من ز فرات خاطري
سينه خاقني اگر پاک بشوئي از عنا
پيش خدايگان تو را بيش کند ثناگري