شماره ٣٨٢: ز من گسستي و با ديگران بپيوستي

ز من گسستي و با ديگران بپيوستي
مرا درست شد اکنون که عهد بشکستي
به ياد مصطبه برخاستي معربدوار
بر آتشم بنشاندي و دور بنشستي
مرا به نيم کرشمه بکشتي اي کافر
فغان ز کفر تو و آه ازين سبک دستي
به مهر فاخته زان پس که روي بنمودي
گريز جستي و از دام من برون جستي
براي مهر تو جان بر ميان همي بستم
چرا به کينه جانم ميان فرو بستي
خبر نداري کز بس کرانه جوئي و کبر
ميان جانم بي رحم وار بگسستي
مرا طفيل کسان مرهمي همي دادي
کنون ز دادن آن قدر نيز وارستي
بسا طويله گوهر که چشم من بگسست
چو در طويله بد گوهران بپيوستي
ستم بد اين که تو کردي به جان خاقاني
ستمگري مپسند، اي خداي چون هستي