شماره ٣٨١: عتاب رنگ به من نامه اي فرستادي

عتاب رنگ به من نامه اي فرستادي
مرا به پرده تشريف راه نو دادي
صحيفه هاي معاني نوشتي و سر آن
به دست مهر ببستي و مهر بنهادي
چو نقش عارض و زلف تو نوک خامه تو
نمود بر ورق روز از شب استادي
مرا نمودي کاي پاي بست محنت ما
به غم مباش که ما را هنوز بر يادي
مترس اگرچه به صد درد و بند بسته شدي
کنون که بنده مائي ز هر غم آزادي
از آن زمان که بديدم نگار خامه تو
نگار نامه من گشت نامت از شادي
ز لطف ها که نمودي گمان برم که همي
در بهشت بر اهل نياز بگشادي
ز فصل ها که نوشتي يقين شدم که همي
دم مسيح بر مردگان فرستادي
دليل که از غم غربت چو دير بود خراب
به روزگار تو چون کعبه شد به آبادي
ز رغم آنکه مرا در غم تو طعنه زنند
غم تو شادي من شد که شادمان بادي