شماره ٣٧٧: خاک شدم در تو را آب رخم چرا بري

خاک شدم در تو را آب رخم چرا بري
داشتمت به خون دل خون دلم چرا خوري
از سر غيرت هوا چشم ز خلق دوختم
پرده روي تو شدم پرده من چرا دري
وصل تو را به جان و دل مي خرم و نمي دهي
بيش مکن مضايقه زانکه رسيد مشتري
گه به زبان مادگان عشوه خوش همي دهي
گه به شگرفي و تري هوش مرا همي بري
عشق تو را نواله شد گاه دل و گهي جگر
لاغر از آن نمي شود چون بره دو مادري
کيسه هنوز فربه است از تو از آن قوي دلم
چاره چه خاقني اگر کيسه رسد به لاغري
گرچه به موضع لبت مفتعلن دوباره شد
بحر ز قاعده نشد تا تو بهانه ناوري