شماره ٣٧٦: دلم غارتيدي ز بس ترک تازي

دلم غارتيدي ز بس ترک تازي
ز پايم فکندي ز بس دست يازي
گل و مل تو را خادمانند از آن شد
وفاي گل و صحبت مل مجازي
مرا جان درافکند در جام عشقت
گمان برد کاين عشق کاري است بازي
هلاک تن شمع جان است اگرنه
نيايد ز موم اين همه تن گدازي
منم زين دل پر نياز اندر آتش
تو آبي به لطف اي نگارا به نازي
تو آني که با من خلاف طبيعت
درآميزي و کشتن من نسازي
مپرس از دلم کز چه اي چون کبوتر
بگو زلف راکز چه چون چنگ بازي
تو را چاکري گشت خاقاني آخر
خداونديي کن به چاکر نوازي